.



بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

امروز در نماز اعلام شد، تا مسلمانان برای انجام حج عمره، آماده شوند. این خبر شوک برانگیز است. حج عمره، با حج تمتع که در ماه ذی الحجه است فرق دارد. روزهایش می­تواند محدودتر باشد و خیلی از توقف­ ها و کارهایی که در حج تمتع انجام می­شود را ندارد و مختصر و ساده ­تر است. تکان دهنده بودن این خبر به خاطر تفاوت حج عمره با حج تمتع نیست. حاجی ها برای حج به مکه می ­روند. یعنی جایی که قریش هستند. خبر تکان­­ دهنده است چون اولش کسی باور نمی­کند و بعد که می­فهمد تصمیم جدی است، می­گوید حتماً این سفر بی­ بازگشت است. شوخی که نیست، قریش که به این راحتی جنگ بدر را فراموش نکرده است. کسی از کارهای محمد سر در نمی­ آورد. او با این خطر کردن، قصد دارد چه کند؟ در مورد مسلمانان  چه فکری کرده است؟ از قریش چه فرضی در ذهن دارد؟ محمد مصمم است. تا اینجایش قابل تحمل است و مشکلی نیست.

ادامه مطلب

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه وابیهاوبعلها وبنیها

 به بهانه سوره مبارکه فلق21تیر87

   بگو به صبح، که پیش ازشکفتنش، او را در قنداقه بایدپیچید و پیکر لطیف و معطرش را بایدپوشانید؛ که بوسه های نسیم، تنش را می خراشند و توقف سایه بر اندام لطیفش سنگینی می کند!

بگو  برای فرونشاندن عطش، قطرات شبنم سنگینند که نازک و شکننده است گلبرگ های خشکیده لبش!

بگو  برای تکیدن و شکفتنش، آهن سرد و تیرسه شعبه برّان است.

بگو که پیشانی بلند و تابانش را باید پوشانید که در معرکه ی سینه های تاریک و سرد،  سنگها می تپند!

بگو به صبح تلظی کمتر کندکه تشنگی، رشک می برد به باز وبسته شدن دهانش؛ و حسادت، تحمل درخشش سپیدی گلویش را ندارد!

بگو به صبح که او را در قنداقه باید پیچید، که جانپناه سرخ خورشید، شقایق زار قنداقه اوست و خورشید از شکاف گلوی او قیام خواهد کرد!


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

رئیس خدا پرستان شخصی به نام شیبه بود؛ شیبه یعنی پیرمرد دانایی که صورتش جوان است. به او عبدالمطلب هم می­گفتند. اجداد او به حضرت اسماعیل(ع) می ­رسیدند و اسماعیل پدرِ پدربزرگ­های او بود. عبدالمطلب ده فرزند داشت؛ دوتا از پسرهای او خیلی باهوش و خداپرست بودند. اسم یکی عِمران بود که به ابوطالب مشهور بود. و کوچکترین پسرش نیز عبدالله نام داشت. چیزی وجود داشت که عبدالمطلب را خیلی ناراحت می­کرد و آن ارزش نداشتن جان آدم ها در بین مردم بود. بعضی از مردم خیلی راحت آدم­ های دیگر را می­ کشتند. یک روز عبدالمطلب نقشه ­ای کشید و با این نقشه توانست به مردم بفهماند که جان انسان­ها خیلی عزیز است. او گفت من نذر کرده­ ام اگر خداوند به من ده پسر بدهد، یکی را درراه او قربانی کنم. این حرف خیلی عجیب بود ولی نقشه عبدالمطلب نقص نداشت. او قبلا ماجرای جدش ابراهیم و اسماعیل را شنیده بود و می دانست دارد چه کاری انجام می­ دهد. دهمین فرزند عبدالله بود که طبق نذر او باید قربانی می ­شد. همه مردم شهر جمع شدند تا ببینند عبدالمطلب چه کار می ­خواهد بکند. او گفت: با خداوند مناجات می­ کنم و از او می­ خواهم در قرعه ­ای که می­ کشم، به جای قربانی کردن عبدالله ده شتر قربانی کنم و گوشتش را به فقرا بدهم. قرعه کشیدند ولی جواب قرعه مثبت نبود. او تعداد شترها را بیست تا کرد تا بتواند دوباره قرعه بکشد، بازهم جواب منفی بود. این کار را ادامه داد تا صدتا شتر. این بار جواب قرعه مثبت شد. پس قرار شد به افتخار جانِ ارزشمند عبدالله، صد شتر قربانی شود و فقرا از گوشت آن استفاده کنند. چون عبدالمطلب بزرگِ شهر بود، کارهایش الگوی دیگران می ­شد به همین دلیل از آن به بعد کسی که مرتکب قتل غیر عمد می شد، باید صد شتر می­ پرداخت. مردم از آن به بعد فهمیدند وقتی دارند درباره جان کسی حرف می­ زنند، نباید ارزش آن را پایین بدانند. از آن به بعد کمتر کسی مرتکب قتل شد چون حتی سنگدل­ ترین آدم ها هم می دانستند جان انسان­ها ارزان نیست.

اما هنوز مشکلات بسیاری وجود داشت؛ ظلم های فراوانی که حتی انسان دلش نمی ­آید به زبان بیاورد. باید یک کار اساسی می ­شد.


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

ما توی بچگی این ایام که می شد، از این سرودها میخواندیم:

دیدی از آن لحظه که از اردوی کفار ***تیر ستم آمد بر آن امت چو رگبار

از مکه می گویم سخن ***از مکر و کین اهرمن

می گویم از آل سعود*** و از کینه آل یهود

احرامیان را زد شرر*** آن دشمن ضد بشر

بس در خیابان شد شهید*** از مرد و زن های رشید

اندر طواف کوی عشق*** شد کعبه آن مینوی عشق

اندر طواف بیت حق*** شب شد سحر آمد فلق

چادر به چادر دشت خون***صحن خیابان لاله گون

دست ستم گردیده رو***از دشمنان شد آبرو

سلام ای حاجیان غرق در خون***سلام ای لاله های دشت و هامون

سلام ای جان فدایان خدایی*** سلام ای عاشقان کربلایی


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دو نفر با هم حرف می زدند. یکی خدا و یکی بنده. ابلیس هم لال شده بود. از این ناراحت بود که حرف بزند یا نزند، به نفع بنده های خداست. بنده احساس کرد کلمات خدا بالا دارند که آسمان او را احاطه کرده است؛ و وسعت میدان دارند، که با کلام خدا می رود و می آید.
وقتی به ستاره های آن آسمان خیره می شد، قلبش به شدت می تپید؛ همچنانکه وقتی قدم های رفته و نرفته اش را می شمرد.فهمید خدای آسمان و زمین یکی است.چون وقتی خدا یکی باشد، کلام هم یکی است.
خدا بود؟پیامبران خدا بودند؟ملائکه بودند؟کی بود؟
گفت: وقتی توحید هست، امت واحده توحید باید باشد.


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دو نفر باهم حرف می زدند یکی خدا و دیگری بنده. اِعراب این مکالمه اکثرا منصوب. یعنی عبودیت.جلوه گاه پیچیدن و برگشتن و تکرار  نداهای توحیدی.

بنده احساس کرد نجوایش با خدا، پسر بچه هایی پر صدایند. یکی یحیی یکی عیسی یکی ابراهیم و یکی هارون.

ابلیس از پژواک بچه ها سرش درد گرفت و شروع کرد به تهمت زدن!

خدا نگاهش نکرد و به وارثان زمین نظرِ رحمت کرد.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ رسمی نرم افزار برنامه حسابداری آسمان دنیاموزیک روزمرگی با کتاب قرارگاه کربلای5 IWP co. روانشناسی ذکر نور پاک و پاکیزه دختر فرازمینی حکیم بار